امید / معجزات / ایمان/ تلاش/ اعتقاد/ خدا/ شکست/ استقامت/دعا/راز

هنگام مواجه شدن با کار سخت
طوری عمل کن که انگار شکست غیر ممکن است .


شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو ، پر خوشه ترین شاخه را بیاور ، اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟

شاگرد با حسرت جواب داد: هر چه جلو می رفتم ، خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین خوشه تا انتهای گندم زار رفتم ، اما هیچ ندیدم.

استاد گفت: عشق یعنی همین.

شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست؟

استاد به سخن آمد که : به جنگل برو بلندترین درخت را بیاور ، اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی . شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید: چه شد؟ و او در جواب استاد گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم ، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلوتر بروم دست خالی برگردم.

استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین.

پند داستان :

عشق شوری بی پایان و بی انتهاست و ازدواج انتهای جاده عشق.





یادت باشد که

یک ازدواج موفق به دو چیز بستگی دارد :

زوج مناسب یافتن

زوج مناسب بودن

گوش کردن را یاد بگیر
فرصت ها با صدای بسیار کوتاه در می زنند !




کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند .

دو نجات یافته دیدند هیچ کاری نمیتوانند بکنند و با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم .

بنابر این دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب میشود به گوشه ای از جزیره رفتند . نخست از خدا غذا خواستند . فردا مرد اول درختی یافت و میوه ای بر آن و آن میوه را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت .

هفته بعد مرد اول از خدا همسر و همدم خواست . فردا کشتی دیگری غرق شد و زنی نجات یافت و به همسری مرد در آمد . در سمت دیگر مرد دوم هیچ کس را نداشت .

مرد اول از خدا خانه ، لباس و غذای بیشتری خواست . فردا به صورتی معجزه آسا تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید . مرد دوم هنوز هیچ نداشت .

دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد . فردا کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت . مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند .

پیش خود گفت : مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد . چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد . پس همین جا بماند بهتر است .

زمان حرکت کشتی ندایی از آسمان پرسید : چرا همسفر خود را در جزیره رها میکنی ؟

پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است . همه را خود درخواست کرده ام . درخواست های او که پذیرفته نشد ، پس لیاقت این چیزها را ندارد .

ندا ، مرد را سرزنش کرد : اشتباه میکنی . زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم این نعمت ها به تو رسید !!

مرد با حیرت پرسید : از تو چه خواست که باید مدیون او باشم ؟

ندا پاسخ داد : از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم .

آری ، باید بدانیم که نعمت هایمان حاصل درخواست های خود ما نیست ، نتیجه دعای دیگران برای ماست !


رویاها ، خشن ترین واقعیت هایت هستند ، و لطیف ترین رویاهایت ، واقعی اند .






هر چیزی را دلیلی است بر این گونه بودن ، خرده نان روی میز یادآور شگفت نان صبحانه نیست ، آنجاست چون نخواسته ای میز را پاک کنی .
هیچ استثنایی نیست .






دانشجویی به استادش گفت:استاد ،اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش میکنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمیکنم.

استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا میبینی؟

دانشجو پاسخ داد:نه استاد.وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت :

تا وقتی به خدا پشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید .



مختاری بیافرینی و حرمت نهی ، آن گذشته ای را که خود برگزیده ای ،

تا التیام بخشی و دگرگون سازی اکنونت را .









پدر پیر پسرکی مریض شد.چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفته بود،پسرش او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت،نفس های آخرش را می کشید
.رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر،روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیر مرد نالان،راه خود را می گرفتند و می رفتند.
عابدی از آن جاده عبور می کرد
.به محض این که پیرمرد را دید،او را بر دوش گرفت تا به درمانگاه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه به عابد گفت
:این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک.نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد می شود.حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است.تو برای چه به او کمک می کنی؟
عابد به رهگذر گفت:
من به او کمک نمی کنم.
بلکه به خودم کمک می کنم
.
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران،او را به حال خود رها کنم
،چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم.
پند این داستان:

کمک به هم نوع،یعنی کمک به خود
.من و تو با دستگیری از دیگران در اصل به خود کمک کرده ایم.مولا علی در بیانی می فرماید:نجات یک انسان،نجات یک جامعه است.






جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد . رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت . مردی زیرک از ندیمان پادشاه وقتی دلباختگی او را دید و نیز او را جوانی ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است. اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی خودش به سراغ تو خواهد آمد .

جوان به امید رسیدن به معشوق گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد،به گونه ای که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد . احوال وی را جویا شد و دانست که جوان بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند .

بعد از مدت ها جست و جو او را یافت و به او گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بیقرار بودی،چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست از آن فرار کردی؟

جوان گفت:ا گر آن بندگی دروغین که به خاطر رسیدن به معشوق بود پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش ببینم؟

پند داستان

 در نهایت نیاز دست خواهش به سوی انسان دراز می کنیم. اگر از تنها بی نیاز عالم،طلب نیاز کنیم و بدانیم که عشق های زمینی ماندگار نخواهند بود و تنها عشق ماندگار، عشق آسمانی و خدایی است او ما را بی نیاز خواهد کرد . ناگفته نماند که عشق زمینی برای انسان ها به منزله ی پر و بالی برای رسیدن به عشق آسمانی و خدایی است.






نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد