حرفهای قشنگ،سخنان حکیمانه،سخنان اندرزگو،حرفهای حکیمانه ،حکایت های سعدی

سقف خانه مان سوراخ است..

ولی در عوض منار های مسجد خالی سر به فلک کشیده ..

همسایمان هر سال میرود مکه میگوید خدا طلبیده.

خدا خسته نمیشوی از قیافه تکراریش؟

دوستانت چه قیافه های خاصی دارند..!

ریش دارند تسبیح وسجاده با اسمت چه احترامی دارند..

اگر دوست بی ریش تسبیح قبول کنی من هم پایه ام..

خدا پارتی بازی به عرش هم رسیده؟

این جا میگویندبرو دعایت را به فلانی بگو او پیش خدا آبرو

دارد شاید دعایت را پذیرفت..

بیخیال..

من به این جماعت دیوانه کافر شده ام

تورا میشناسم وبس..

****

چه تلخ است که..

دیروزش را با من و رنجهایم گذراند..

وامروزهم با دردها و رنجهای خودش میسازد..

.........مادر را میگویم..

به سلامتی مادرا...

***

سگ مظهر وفاداریست در میان آدمیان..

ولی ازنگاه گرگها سگ موجودیست که آزادیش را به نانی فروخت....

***

نمیدانم چه بگویم از اشک و آه....

شاید بهتر این باشد:

بغض هایت را برای خودت نگه داری؛

گاهی سبک نشوی، سنگین تری ...

***

سهراب پشت دریاها چیزی نیست بیا!!

بیا این جا!

در این جا کسی جنایت نکرده!

خیانتی هم نیست!

تنها جایست که پاک مانده!

فقط بایدتحمل کنی اکسیژن ندارد...

**

بزرگراه همت حاضر..

سمینار همت حاضر..

ورزشگاه همت حاضر..

مردانگی همت غایب..

هدف همت غایب..

غیرت همت غایب..

صداقت همت غایب..

آرمان همت غایب..

یادم رفت تیپ همت همیشه حاضر است..

کلاس تعطیل..!

****

کاش کمی بی سر وصدا میرفتی..

  این جماعت دل داری بلد نیست..

              هر روز در گوشم میگویند..

                  اگر دوستت داشت نمی رفت..

                          اگر دوستت داشت نمی رفت..

****

اشک من...اشک او...

وقتی یه دختر به خاطر یه پسر اشک میریزه....

یعنی واقعا عاشقشه،اما....وقتی یه پسر

یه خاطر یه دختر اشک بریزه؛

یعنی هیچ وقت دیگه نمیتونه

دختر دیگه ای رو مثل اون دوست داشته باشه

***


**

خدایا کفر نمی‌گویم...

پریشانم...

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی...

لباس فقر پوشی...

غرورت را برای ‌تکه نانی...

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌...

و شب آهسته و خسته...

تهی‌ دست و زبان بسته...

به سوی ‌خانه باز آیی...

زمین و آسمان را کفر می‌گویی...

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان...

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی...

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری...

و قدری آن طرف‌تر...

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌...

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد...

زمین و آسمان را کفر می‌گویی...

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌...

ز حال بندگانت با خبر گردی...‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت...

خداوندا تو مسئولی...

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن...

در این دنیا چه دشوار است...

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...

*******

سلامتی اون ادمینی که اشک تو چشماش بود و اومد که از غمش بگه ولی...
به عشق رفقای مجازیش جوک گفت ، تا دوستاش یه لبخند قشنگ بزنن...