بهترین داستانهای اینترنتی در این وبلاگ بخوانید
.
«من و همسرم هر دو کار میکردیم ولی الان من
به خاطر او کارم را از دست دادهام. ساسان از سن 2 سالگی پیش مادرم بود.
وقتی سه ساله شد آنقدر مادرم را اذیت کرد که او هم از دست بچه من خسته شد.
باورتان نمیشود، بچه سه ساله با پرت کردن قاب عکس به طرف مادرم باعث شد که
او بینایی یک چشم خود را از دست بدهد. دیگر رو ندارم به دیدن پدر و مادرم
بروم. بعد از آن جریان ساسان را به مهدکودک بردم. هر روزیکی از اولیای
بچههای مهدکودک شکایت میکرد. ساسان چند بار بچههای دیگر را کتک زده بود.
چند بار سوسک به جان بچهها انداخته بود. باورتان نمیشود که این بچه حتی
به حیوانات رحم نمیکند. بیش از صدبار ماهیهای قرمز عید را کشت. او دنبال
گربهها میکند و آنها را میزند و... یک روز با مربی مهدکودک دعوا کرد. من
سرکار بودم که خبردادند بروم و ساسان را به خانه ببرم. آن روز صدبار از
مربی و مدیران عذرخواهی کردم تا آنها راضی شدند یک فرصت دیگر به ساسان
بدهند . هرچه از این بچه پررو و شیطان خواستم که از مربی خود معذرت بخواهد
زیربار نرفت. فردای آن روز فهمیدم که ساسان در کلانتری بازداشت است.
سراسیمه از محل کارم به کلانتری رفتم. این پسر که نمیدانم باید چه چیزی
دربارهاش بگویم به خاطر تلافی و اذیت مربی خود مهدکودک را آتش زد.
نمیدانم اصلاً کبریت را از کجا آورده بود. به هر حال خدا رحم کرد آن
آتشسوزی فقط خسارت مالی داشت. ما خسارت را پرداختیم و من مجبور شدم کار
خود را رها کنم و مواظب ساسان باشم.
من که هیچ، اگر تمام دنیا هم جمع
شوند از پس این شیطان برنمیآیند. از سن 4 تا 6 سالگی خودم از او نگهداری
کردم. این دو سال برایم یک عمر گذشت.
30 سال بیشتر ندارم اما موهای سرم
مانند زنان کهنسال سفید شده و زود پیرشدهام. در این دو سال جرأت نداشتم
پلک برهم بگذارم. اگر یک لحظه غافل میشدم، او از خانه خارج میشد. تا حالا
چند بار از پدرش، عموش و من دزدی کرد. برای آن که او این کارش را تکرار
نکند پول بیشتری به او دادم اما این کار نه تنها کمکی نکرد بلکه باعث شد او
بیشتر منحرف شود. او در یک چشم برهم زدن از خانه خارج میشد و با پولهایش
چیزهایی میخرید که رو ندارم بگویم. آخر چه کسی باور میکند که یک بچه 6
ساله در عرض پنج دقیقه CD مبتذل بخرد و به خانه برگردد؟
یکبار وقتی به
دستشویی رفته بودم، او از خانه فرارکرد. سه روز تمام گم شد. بعد از سه روز
خودش به خانه بازگشت. وقتی از او پرسیدیم که کجا بودی؟ گفت: برای تعطیلات
رفته بودم شمال! بعدها فهمیدم که در آن چند روز در خیابانها میگشته و
شبها را با کودکان خیابانی درپارکها سرمیکرده. هرچه روانشناس و مشاور در
تهران بوده او را معاینه کردند. فکر میکردم رفتار او وقتی به مدرسه برود
خوب خواهد شد. اما او روز اول مدرسه سر همکلاسیاش را شکست.
درعرض همین
چند ماه بیست دفعه از مدرسه فرارکرده است. چند روز پیش هم دوباره فهمیدم
که ساسان درکلانتری بازداشت است. وقتی به کلانتری رفتم فهمیدم که او بعد از
فرار از مدرسه برای یک دختر 18 ساله مزاحمت,تجاوز ایجادکرده، در ضمن یک
بسته حشیش در جیبش بوده است. دختر بیچاره تمام بدنش میلرزید و میگفت که
این بچه مثل یک پسر 20 ساله او را مورد آزار قرارداده. من اصلاً نمیدانم
آن بسته حشیش را از کجا آورده است.
پدرساسان یک پزشک است و من هم
لیسانس حسابداری دارم. در تمام خانواده ما یک نفر وجود ندارد که سابقه
کیفری داشته باشد. این بچه برای ما آبرو نگذاشته است. هنوز هفت سال بیشتر
ندارد که پروندهای حجیم در دادگاه برایش تشکیل شده است.
من از قاضی
پرونده خواستهام که او را چند سال در کانون اصلاح و تربیت کودکان نگاه
دارد. البته مطمئن هستم مسوولین آنجا هم از پس این جانور برنمیآیند و او
را از آنجا هم بیرون خواهند کرد....»
و اما ساسان با چشمانی که از آن آتش زبانه میکشید و لبخندی زهرآگین مادر را نگاه میکرد انگار از اشک ریختن زن بیچاره لذت میبرد.
روانشناسان
پزشکی قانونی هوش ساسان را بیش از کودکان عادی اعلام کردهاند اما این
کودک با چنین هوش و ذکاوتی باید در کانون اصلاح و تربیت دوران کودکی را
بگذراند.
داستان کوتاه: دوستان
داستان کوتاه: گاهی باید نشنید
داستان کوتاه: آرزوی دوهمسر 60ساله
داستان کوتاه: زندگی خائنین
داستان کوتاه: بیچاره مردمی که قهرمان ندارند
داستان کوتاه: بدشانسی
داستان کوتاه: وسوسه
داستان کوتاه: ایادر پس مرگ زندگیست
داستان کوتاه: خولی وخرنامرد
داستان کوتاه: مدیرومنشی
داستان کوتاه: امیدخود زندگیست
داستان کوتاه: درخشش معشوق
داستان کوتاه: کتاب سیاه
داستان کوتاه: همسرم
داستان کوتاه: سم
داستان کوتاه: جوازبهشت
داستان کوتاه: خداوکودک
داستان کوتاه: نوروز
بازگشت
باسلام مدت زیادی بیکارم.دنبال کارم هنوز پیدا نکردم .خواهشمندم برایم کار جور کنید .سنم گذشته ازدواج هم نکردم